ير گنبد کبود، جز من و خدا کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هيچ چيز، نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين، مثل اينکه چيزی اشتباه بود
زير گنبد کبود بازی خدا نيمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هيچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد
توی گوش من يواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت خود به خود
با شروع بازی خدا، عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگیست
هيچ چيز، مثل بازی قشنگ ما
عجيب نيست
بازی يی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن کار مشکلی ست
زندگی بازی خدا و يک عروسک گلی ست!
کد جمع کردن گوشه ها و چرخش کامل عکس
http://fartakleather.com/index.php?route=product/product&product_id=197&tracking=56d2f7337a3e5http://fartakleather.com/index.php?route=product/product&product_id=115&tracking=56d2f7337a3e5http://fartakleather.com/index.php?route=product/product&product_id=96&tracking=56d2f7337a3e5http://fartakleather.com/index.php?route=product/product&product_id=198&tracking=56d2f7337a3e5http://fartakleather.com/index.php?route=product/product&product_id=192&tracking=56d2f7337a3e5
:: برچسبها:
عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1203
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0