نوشته شده توسط : نعیمه

گاهی دلم از هر چه هست میگیرد

گاهی دلم فقط اغوش او را میخواهد

                      همراه با یک رقص

            رقصی ارام و با طمانینه

رقصی که باد هم با ما همراه باشد

                                                           و بخواند ما را!

من تمام دنیایم را به ازای اغوشش میفروشم

و او میشود دنیای من

چون منی باتمام وجود در خواهش است

          و چون اویی دور.............                    دور و دست نایافتنی

چون منی می دود با پای خیال

          تا به چون اویی برسد

                                         اوی من به گمان هر دخترکی اوی همان دخترک است

گاهی با تمام عظمتش از قاب خیال بیرون میکشمش

                         و با تمام وجودم لمسش میکنم

و می رقصم با رویایش

قلب من با من نیست ولی

                         با او همراه است                                   خیالم اسوده

و تمام حواسم به او جمع است

            نکند پس بزند قلب بیتابم را

نکند از قاب خیالم برود او بیرون

                    نکند قلب مرا در گذر کوچه ای مانده به کوچه خوشبخت

                   بگذارد

                             برود

کاش از ان کوچه نگذرد

            و قلب مرا

                            همه شوق مرا

                                       با همه وسعت خویش پس نزند

کاش کوچه خوشبخت همان کوچه باشد

همان کوچه که در ازدحامش خیالم را می بلعد

اوی من میگذرد

                 دخترکان از پرچین ها به او می نگرند 

          و مرا                         دخترکی ساده خیال می پندارند

و من اکنون اینجا

  پشت بیشه ی دور ز خیال

می نگرم به رفتنش

                                 رفتنی بی بازگشت

خیال من رفت و ولی ددل من بر جا ماند

              دل دیوانه من اما باز شوق را در خود جا داد

قلب من ساکت شد

                           اوی من بر اسب نشست

            راه رفته را با اسب باز گشت

چشم من در بهت است

      قلب هر دخترکی باز به تمنای والش برخاست

خواب زمستانی را به بهایی ناچیز به عروسی زیبا داد

             اوی باز به هر سو سرک نکشید

                         چشم خود را باز رو به هر دختر بست

                                 این بار دور از دنیای خیال!

قلب من بازهم یخ خود را باز پس داد

                    چشم هایم را بستم

                           دست حلقه شده دور کمرم مرا از جا کند

قلب من میلرزید               .......

  چشم باز کردم

                         کوچه ی خوشبخت در پیش است

 



:: برچسب‌ها: زیباترین شعر من , اشعار عاشقانه عرفان نظراهاری , مریم حیدر زاده در سال93 , برای اولین بار در ایران , جدیدترین نسخه سایفون برای دانلود , بازیهای انلاین بهترین سایت ایتالیایی , بازی دخترانه باربی محصول ایتالیا , بازی انلاین جدید جنگ جهانی , برای اولین بار در ایران , فیلتر شکن فوق تصور , جدیدترین فیلتر شکن ساخت ایران , ,
:: بازدید از این مطلب : 1262
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم…

هر کس هم که می آید مسافر است می شکند …..

.هم نمازش را، هم دلم را …

و می رود…



:: بازدید از این مطلب : 1103
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


این روزها کارم شده بهانه گرفتن...

بهانه از نوع رفتن...

از نوع جدا شدن...

از نوع تنها شدن...

از نوع دیگری...

از نوع گریه کردن...

کار من شده صحبت کردن با کودک درونم...

دلداری دادن به این کودکی که...

حتی بلد نیست خورشید راه سیاه نکشد...

حتی کفش هایش را تا به تا میپوشد...

و حتی با گچ روی سینه ی قلبم لیله میکشد...

سنگ می اندازد...

و یکپایش را در هوا میگیرد و میپرد...

و من هم چنان نگاهش میکنم...

و او چه مظلومانه بازی میکند...

خبر ندارد...

از این به بعد...

باید بزرگ شود!

بازی را کنار بگذارد...

عاشق شود...

شکسته شود...

و بمیرد...

کودک درونم در درونم اعدام شد...

این را به همه بگو!

http://yalan2nya76.blogfa.com/



:: بازدید از این مطلب : 1128
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فرقی نمی کند برکه باشی یا دریا

 

                                    زلال که باشی اسمان در تو پیداست

 



:: بازدید از این مطلب : 1889
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اینم زندگینامه ی یه آدمه خیلی بزرگ به اسمه شکسپیر

در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده ای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی می کرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال 1551 به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید . ماری در 26 آوریل 1564 پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال ، شوخ و شیطان شد ، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت . ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند . برخی می گویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کرده اند ، در موقع کشتن گوساله خطابه می سرود و شعر می گفت

در سال 1582 موقعی که هجده ساله بود ، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند . از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید

پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانه های مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامه های ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد . بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت . این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت

در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامه نویسی حرفه ای محترم و محبوب تلقی نمی شد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند ، آن را مخالف شئون خویش می دانستند . تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان می دادند

در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال 1594 دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در 1597 اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامه های او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر می آمد

الیزابت در سال 1603 زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویه ای نسبت به شکسپیر نشد . جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد . نمایشنامه های او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت ، بازی می شد. بهترین نمایشنامه های شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد . هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه می آمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه " لرد چیمبرلین" باشند . اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد . در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار می کرد . این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامه هایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در می آورند ، اما احتمالا آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه می کشید

این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقه ای ساخته شده بود ، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقه ای منتهی می گشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده می شد

شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال 1613 در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد ، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت ، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود . احتمالا شکسپیر در سال 1610 یعنی در 46 سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت ، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد . چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامه هایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال 1611 به اجرا در آمدند
در آوریل سال 1616 شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت . آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا می گردد



:: برچسب‌ها: شکسپیر ,
:: بازدید از این مطلب : 1147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

شکسپیر : عشق ، در واقع عذاب است، ولی محروم بودن از عشق مرگ است



:: بازدید از این مطلب : 1158
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فقط برای خورشید


شعری از شادروان فریدون مشیری برای امیرکبیر:.
رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،

زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،

جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.

هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.

هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!

هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.


هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،

هنوز همهمه سروها که " ای جلاد!

مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟


هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،

هنوز،

هنوز،

هنوز،

به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،

از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،

نه خون، که داروی غم های مردم ایران.

نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.


هنوز زاری آب،

هنوز ناله باد،

هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه

برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،

درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟

محال ..... محال،

هزاران سال بمانی اگر،

چه دیر....

چه دیر....!
 

 



:: بازدید از این مطلب : 1060
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

امیر ایران





تو شاهکار خالقی................
تحقیر را باور نکن...........
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.................
زیبا و زشتش پای توست......
تقدیر را باور نکن................
تصویر اگر زیبا نبود.................
نقاش خوبی نیستی.................
..............از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن.............
خالق تو را شاد آفرید...............
آزاد آزاد آفرید..................
پرواز کن تا آرزو.............
زنجیر را باور نکن............



:: برچسب‌ها: امیر کبیر ,
:: بازدید از این مطلب : 1692
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



:: بازدید از این مطلب : 993
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اگه دخترای ما حوا نمیشن دلیلش نبود ادمه!



:: بازدید از این مطلب : 1016
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اینم یه جمله ی حکیمانه از دوست خوبم اسما که دبیرمون اون سال گفت بنویسه قاب کنه!بدیهه گویی کرده بود!اولین تکلیفش که اخر سال نوشت!

سکوت بهتر از بیهوده سخن گفتن است



:: بازدید از این مطلب : 1113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

گاهی فقط سکوت ارامم می کند

انگاه هیچکس نخواهد بود..........



:: بازدید از این مطلب : 1100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

............................................................



:: بازدید از این مطلب : 1221
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

هر گاه سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی بدان خداوند به همه ی مخلوقات فرمان سکوت داده تا به تو گوش دهد



:: بازدید از این مطلب : 1147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

هیچگاه به کسی نیکی ای نکن که بیشتر از ان را انتظار داری!

قران



:: بازدید از این مطلب : 1195
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

خاطرات بازی دهه شصتی ها
1 4 5 7 8 10 11 13 14 yadash bekheir- mihanfal.com 6 yadash bekheir- mihanfal.com 8 yadash bekheir- mihanfal.com 9 yadash bekheir- mihanfal.com 25 yadash bekheir- mihanfal.com yadash bekheir- mihanfal.com60 yadash bekheir- mihanfal.com70
yad



:: بازدید از این مطلب : 1108
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

Search Results


:: بازدید از این مطلب : 1196
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

از عشق سخن گفتن، برای آدمی هنوز خیلی زود است!
خیلی زود…
“حسین پناهی”

 



:: بازدید از این مطلب : 1102
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

حس قشنگیه

یکی نگرانت باشه…

یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده…

 سعی کنه ناراحتت نکنه…

حس قشنگیه

وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده:

عزیز دلم رسید؟؟؟

قشنگه:یهوبغلت کنه.

یهو توی جمع در گوشت بگه :دوستت دارم"

بگه حواسم بهت هست…
حس قشنگیه ازت حمایت کنه…

…..آره…..

دوست داشتن همیشه زیباست…



:: بازدید از این مطلب : 1179
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



یک قاشق چایی خوری عشق
قّد کف دست آسمان را
با چند پر بال کبوتر
هم می زنم در ظرف قلبم
امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت
من این غذا را می گذارم
روی اجاق داغ خورشید
اما کسی هرگز نخواهد دید
**
قُل می زند قلبم
یعنی خورشت صبح آماده است
می چینم آن را توی سفره
این سفره ساده است
**
در انتظارش می نشینم
بعد از هزاران سال شاید
مهمان من امشب بیاید

هوای حوا
عرفان نظرآهاری




:: بازدید از این مطلب : 1092
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



:: بازدید از این مطلب : 1415
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دلم گرفته ازین روزهای تکراری
از عاشقی که منم... از خود خودم! آری!
ازین تداوم معمول دوستت دارم
ازین تناوب هی دوستم ندا-داری
دلم گرفته و باید بگیرمش از تو 
جنون گرفته و حالا علاج بیماری...
همین که با تو نباشد... گمان کنم... شاید...
اگرچه جز تو نمی آید از کسی کاری...
و از تو هم که نباید جز این توقع داشت
که داغ بر دل و دست روی دست بگذاری
...
دلم گرفته ازین ناله های تکراری...
 



:: بازدید از این مطلب : 1208
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



متن آهنگ محمد علیزاده به همراهی حامد کولیوند به نام اوج احساس:

به خاطرت این همه خاطره که توی راهه تمومه

بمون که خوشبختی حق هردو مونه

تو یک نفر واسم از هر نظر یجورایی بی نظیری

این علاقه رو ازم هیچ وقت نمیگیری

خیلی خیلی می خوامت تو رو

پس نرو تا تورو دارم صبر رو قرارم خیلی دوست دارم

خیلی خیلی می خوامت تو رو

پس نرو تا تورو دارم صبر رو قرارم خیلی دوست دوست دوست دارم

♫♫♫♫♫♫

ترو می خوام تو اوج احساس

ببین چه حسی تو چشم ماست

قرار بی قرار همشیم

همونی که بهت میگم شیم

اختصاصی رسانه پاپ موزیک

راضی نشو عشقم بمیرم از غم

نزار که تنها شم

خیلی خیلی می خوامت تو رو

پس نرو تا تورو دارم صبر رو قرارم خیلی دوست دارم

خیلی خیلی می خوامت تو رو

پس نرو تا تورو دارم صبر رو قرارم خیلی دوست دوست دوست دارم

 



:: بازدید از این مطلب : 1647
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


همسایه کناری ، غمگینم می کند. زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند ، میروند سر کار
 عصر باز می گردند. یک پسر و دختر بچه دارند،ساعت 9 شب ، همه چراغ های خانه خاموش است.
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند سر کار می روند عصر باز می گردند، ساعت 9 ، خاموشی.
همسایه کناری غنگینم می کند.
آدم های خوبی اند، دوستشان دارم. اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم.
گذران زندگی می کنند، بی خانمان نیستند ، اما بهای گزافی می پردازند.
گاهی در میانه روز به خانه شان می نگرم و خانه نگاهم می کند.
خانه می گرید...
می توانم حس کنم.
 
چارلز بوکوفسکی



:: بازدید از این مطلب : 1296
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani

داستان متشکرم دکترچخوف 

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد..
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود

 

 

www.rs272.com

به امید تخصص گرفتن خودم!دعام کنید محتاجم



:: بازدید از این مطلب : 1302
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

لالایی
لالا لالا گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون

توی فنجون تو لیلی
تو خط فال من مجنون

لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره تو چشماش

پر از نقاشیه خوابت
تو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچکس تو این دنیا
سر قولش نمیمونه

لالا لالا شبه دیره
بببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم
چرا خوابت نمیگیره؟؟

لالا لالا گل لاله
نبینم رویاهات کاله

فرشته مثل تو پاکه
فقط فرقش دوتا باله

لالا لالا گل رعنا
میخواد بارون بیاد اینجا

کی گفته تو ازم دوری ؟؟
ببین نزدیکتم حالا

لالا لالا گل پسته
نشی از این روزا خسته

چقد خوابی که میشینه
تو چشمای تو خوشبخته

لالا لالا گل مریم
نشینه تو چشات شبنم

یه عمره من فقط هرشب
واسه تو آرزو کردم

لالا لالا گل پونه
کلاغ آخر رسید خونه

یکی پیدا میشه یه شب
سر هر قولی میمونه

لالا لالا گل زردم
چراغارم خاموش کردم

بخواب که مثل پروانه
خودم دور تو میگردم

 



:: بازدید از این مطلب : 1550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 مریم حیدرزاده, اشعار مریم حیدرزاده

شعرهای زیبا از مریم حیدرزاده

 رفع زحمت

حافظ کنار عکس تو من باز نیت می کنم

انگار حافظ با من و من با تو صحبت می کنم

وقت قرار ما گذشت و تو نمیدانم چرا

دارم به این بدقولیت دیریست عادت می کنم

چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست

تقدیر ویران می کنم من هم مرمت می کنم

در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین

من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم

نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت

هرجای دنیا که روم احساس غربت می کنم

بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست

در حمل بار غصه ات با شوق شرکت می کنم

یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت

هرچند اندک باشد آن را با تو قسمت می کنم

خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش

دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت می کنم



:: بازدید از این مطلب : 1447
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

سلام خواهری فاصله ها رو نشمار من پیشتم خیلی دلم برات تنگ شده.کاش بودی در کار نبود که الان دلم بهونه ت رو بگیره

به امید روزای خوب...........



:: بازدید از این مطلب : 1621
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

» متن ترانه : دوستم نداری

» خواننده : علی لهراسبی

» البوم : ربات

» سال انتشار : ۱۳۹۲

» ترانه سرا: ؟؟؟

———-

من که به عشقت زنده بودم من که به تو وابسته بودم
چی شد که امروز
میگی از عشق ِ تو سیرم؟!
من که همه دنیام تو بودی عشقم بگو از من چی دیدی؟!
چی شد که امروز
میگی از پیش ِ تو میرم
دوسم نداری دیگه نگو دوسم نداری
دوست دارم من
چرا میخوای تنهام بزاری؟!
دوسم نداری دیگه نگو دوسم نداری
دوست دارم من
چرا میخوای تنهام بزاری؟!
کی هستی که اینجور عاشقتم؟! جونم واست میره نمیتونم
بی تو بمونم
حتی یه لحظه تو رویام
یادت میاد گفتی که می مونی دیوونه میشم بی تو میدونی
میمرم اما
دنیارو بی تو نمی خوام
دوسم نداری دیگه نگو دوسم نداری
دوست دارم من
چرا میخوای تنهام بزاری؟!
دوسم نداری دیگه نگو دوسم نداری
دوست دارم من
چرا میخوای تنهام بزاری



:: برچسب‌ها: خواننده : علی لهراسبی ,
:: بازدید از این مطلب : 1127
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

یبا شش بلوکی

زنی را…
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

*
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
*
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
*
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست
*
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
*
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
*
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
*
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
*
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
*
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
*
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
*
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
*
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
*
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
*
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
*
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
*
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه
*
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
*
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
*
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
*
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
*
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد

زنی را می شناسم من



:: بازدید از این مطلب : 1024
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

شعر زیبای خزان فریدون مشیری

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
((در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !))
چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .

شعر زیبای خزان فریدون مشیری



:: بازدید از این مطلب : 1292
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 ارديبهشت 1393 | نظرات ()