این روزها کارم شده بهانه گرفتن...
بهانه از نوع رفتن...
از نوع جدا شدن...
از نوع تنها شدن...
از نوع دیگری...
از نوع گریه کردن...
کار من شده صحبت کردن با کودک درونم...
دلداری دادن به این کودکی که...
حتی بلد نیست خورشید راه سیاه نکشد...
حتی کفش هایش را تا به تا میپوشد...
و حتی با گچ روی سینه ی قلبم لیله میکشد...
سنگ می اندازد...
و یکپایش را در هوا میگیرد و میپرد...
و من هم چنان نگاهش میکنم...
و او چه مظلومانه بازی میکند...
خبر ندارد...
از این به بعد...
باید بزرگ شود!
بازی را کنار بگذارد...
عاشق شود...
شکسته شود...
و بمیرد...
کودک درونم در درونم اعدام شد...
این را به همه بگو!