نوشته شده توسط : نعیمه

داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار

داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار
داستان عاشقانه «ابر بارانش گرفته» از شمیم بهار. زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می‎کنی که چه یعنی فقط همین را نمی‎خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می‎خواهی احسنت دکتر بشو چه می‎دانم جراح...

«ابر بارانش گرفته» داستانی از شمیم بهار
نوشته شده در بهار سال 1344

سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر می‎کنم اسمش یادم نمی‎آید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثه‎ی مادرش و از این حرف‎ها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.

نمی‎خواستم از این حرف‎ها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه می‎دیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربه‎ی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمی‎شده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.

می‎خواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذ‎هایت مرتب می‎رسد از خودت چیزی نمی‎نویسی و همه اش از نمی‎دانم تئاتر و این حرف‎ها می‎نویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم می‎خواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمی‎زد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم می‎خواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت می‎شوییعنی اگر می‎شد ببینمت این حرف‎ها را برایت می‎گفتم این طوری که نمی‎شود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتاب‎های رومان طوری و این مجله‎های ادبی که نمی‎دانم از کجا پیدایشان می‎کرد خواندم و مگر می‎شد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت می‎خندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه می‎انداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچه‎ها تیم ما از مدرسه‎های دخترانه هم می‎خورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی اداره‎ی ما کار می‎کند و گیتی کشف کرد که شعر می‎گوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئله‎ی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمی‎دانی چه وضعی دارد دلم به حالش می‎سوزد خلاصه درست همین چیزها را می‎خواهم برایت بنویسم فقط درست نمی‎دانم که این نویسنده‎های … پس چه طور این چیزها را می‎نویسند.

گیتی هم همین طور حرف می‎زد اول که من اصلا معنی حرف‎هایش را نفهمیدم و رویم نمی‎شد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمی‎شود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرف‎ها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربه‎ی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرف‎ها را ندارد و ما هم همین را می‎نویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه می‎کند می‎خواند و می‎فهمد برو برگرد هم ندارد حالیش می‎شود که زنی مرده ولی مگر حرف‎های گیتی را می‎شد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.

تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازی‎ها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی می‎آید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباس‎های سیاه و فهمیدم که فامیل‎هایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافه‎هایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرف‎ها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایده‎ها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمی‎شناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم می‎آمدند و می‎رفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید می‎شدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو می‎آید و یک طوری راه می‎آمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی اداره‎ی روزنامه کار می‎کنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمی‎هستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرف‎ها و من دیدم یک کلمه از حرف‎هایش را هم نمی‎فهمم.

یهنی یک کلمه را که می‎فهمیدم ولی یک طور خاصی بود می‎خواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرف‎ها مثلاً می‎خواستم یک کمی‎حاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاه‎ها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف می‎زدیم و رفیقم داشت کمکش می‎کرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمی‎هم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.

الان که دارم این کاغذ را برایت می‎نویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب می‎چرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمی‎شود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچه‎های داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند.

بعدش خلاصه از این حرف‎ها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمی‎دانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که می‎خواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصله‎ی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرف‎ها بشوم و تازه خانه اش را هم نمی‎دانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر می‎خواهد می‎توانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر می‎کردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزه‎ی ایران باستان می‎زدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام می‎شود که بیاید عقبم می‎خواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی می‎آید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمی‎هم جا خورده بودم و باران مثل چی می‎آمد.

توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرف‎ها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها می‎کنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچه‎ها هزار و یک فکر می‎کنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچه‎ها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید می‎خواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.

توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیه‎ی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود می‎خواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابان‎ها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا می‎کرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم می‎خواست توی این حرف‎ها کشیده نشوم ولی پا به پای من می‎آمد و ذوق کرده بود و مرتب می‎گفت چه خوب بعد دیدم نه نمی‎شود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی می‎شدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح می‎دهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقاله‎ها را می‎نویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار می‎کنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمی‎کرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمی‎زد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید می‎پرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم می‎گفت این را نمی‎شود به فارسی گفت و همه اش از این بازی‎ها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمی‎دانم چه طور بنویسم.

مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف می‎زد و شعرهایشان را می‎خواند الان که فکر می‎کنم می‎بینم هنوز اسم خانم سکستن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که می‎خواهم بگویم ادا در می‎آورد چون معلوم بود که می‎خواست حتی عین من حرف بزند و نمی‎شد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه می‎رفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمی‎دانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمی‎شد که یعنی نمی‎توانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرف‎هایش را نمی‎فهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی می‎خواند یا مردم را تماشا می‎کرد و خانه‎ها را تماشا می‎کرد این را حس می‎کردم یعنی می‎دیدم که کم کم توی همه‎ی این‎ها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمی‎فهمید و من که می‎فهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه می‎رفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.

بدیش این است که این حرف‎ها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران می‎رفتم و می‎رفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمی‎شود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسنده‎هایی که گیتی همان هفته‎های اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجله‎هایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمی‎دانستم وجود دارند ولی مگر می‎شد نوشته‎هایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که می‎کردم کسی هم این حرف‎ها را نمی‎خواند ولی داشتم این را می‎گفتم که لابد اقلاً این چیزها را می‎توانستند بنویسند و از این حرف‎ها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را می‎شناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده می‎شدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی می‎سوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچه‎ها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا می‎خواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسه‎ی نایلنی که کاغذهایت را تویش می‎گذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون می‎دیدم تو … همه اش حرف‎های قشنگ می‎زنی.

چیزی که می‎خواهم بگویم همین است که تو چه می‎فهمی‎زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می‎کنی که چه یعنی فقط همین را نمی‎خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می‎خواهی احسنت دکتر بشو چه می‎دانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همه‎ی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش می‎نویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمی‎دانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز می‎گرداند و نمی‎دانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور می‎زد و می‎دانستم که تو مرتب از این حرف‎ها به خورش دادی و عصبانی بودم و می‎خواستم سر به تنت نباشد و می‎خواستم یک طوری می‎شد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری می‎شد می‎توانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف می‎زنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمی‎فهمی‎اصلا ولش.

داشتم می‎گفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمی‎دانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف می‎آمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادف‎ها فکر می‎کنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم می‎خواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شماره‎ی تلفنش را نمی‎دانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش می‎خواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درخت‎ها یک حالتی داشتند.

بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمی‎می‎آیند شاید نمی‎خواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من می‎خواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم می‎رفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعه‎ها بود که گفت مادرش مریض است فکر می‎کنم همین دفعه‎ی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف می‎زدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و می‎خواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرف‎ها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرف‎ها.

الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعه‎ها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمی‎شد حرف زد چون نه می‎شد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر می‎شد و حتماً یک دفعه‎ی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمی‎فهمی‎یعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمی‎شد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعه‎ها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن از‎هاملت یا نمی‎دانم هملت و می‎گفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی اداره‎ی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور می‎کند خلاصه این بابا می‎گفت بازی‎ها قیامت بود و نمی‎دانم از این حرف‎ها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرف‎ها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمی‎دانم کی که تنها اسمی‎که یادم مانده خانم سکستن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمی‎که می‎گفت انگلیسی‎های امروز هم درست از شعرهایش سر در نمی‎آورند و من هم می‎گفتم خوب.

این قضیه هملت را دارم برایت می‎نویسم مگر گیتی ول می‎کرد خلاصه این را می‎نویسم چون تو اهل تئاتر و این بازی‎هایی و مرتب بر می‎داری می‎نویسی که نمی‎دانم این دختر تئاتر نمی‎فهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرف‎ها حالیت می‎شود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب می‎دیدم که مرتب پیله می‎کرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور می‎زد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری می‎شود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن.

بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمی‎دانم چه کار می‎کرد و شاید هم مجانی می‎رفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و می‎دانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پله‎ها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب می‎پرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب می‎دادند و بعد می‎رفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب این‎ها را روی کاغذ می‎نوشت و همین طور گریه می‎کرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف می‎زد از هملت و نمی‎دانم از خانم سکستن و از این حرف‎ها.

از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمی‎نوشتی و من نمی‎خواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمی‎دانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمی‎دادم و می‎خواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را می‎دانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید می‎شناختم و اول هم خوشم می‎آمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش می‎خواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرف‎ها خلاصه راحت شدم یعنی می‎خواستم بگویم که این‎ها را می‎دانستم و یک قضیه‎ی دیگر هم بود که من می‎دانستم و مثل قضیه‎ی کارش راستش نمی‎خواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرف‎ها و مرتب مریض می‎شد و تلفن می‎کرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامه‎های هفت هشت صفحه ای به فرانسه می‎نوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف می‎کردم از این که از رو نمی‎رفت و همه اش ادبیات می‎نوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همه‎ی این حرف‎ها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم.

گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه می‎کرد و می‎پرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار می‎کنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمی‎کرد حال مادر گیتی را می‎پرسید و راجع به دیوانگی حرف می‎زد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمی‎دانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمی‎دانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمی‎دانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک می‎گفت جوان‎ها باید این بازی‎ها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمی‎آوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک می‎زند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم.

الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار می‎کنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ می‎نویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرف‎ها.

قبلاً نوشتم یعنی فکر می‎کنم نوشتم چون حوصله‎ی زیر و رو کردن صفحه‎هایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را می‎نویسم شاید یعنی حتماً دنباله‎ی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرف‎ها را می‎خوانی و بر می‎داری می‎نویسی که کاغذهایت عین داستان‎های مجله‎های هفتگی شده بود و از این حرف‎ها ولی من هم همین را می‎خواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا می‎خواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست می‎خواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه می‎کشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که می‎بینی عین این چیزهایی که من دارم می‎نویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو می‎گویم که تو … چه می‎فهمی‎ول یمن کاری به این حرف‎ها نداشتم و می‎خواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر می‎کرد زندگی این جا نمی‎دانم چه طور چیزی است و نمی‎دانم چه کارش می‎شود کرد و باورش نمی‎شد که همین باشد و بالاخره همین هم شد  همین حرف‎هایی که دارم می‎نویسم چرا نمی‎فهمی.

این را می‎خواستم بگویم که دفعه‎ی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرف‎ها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول می‎کرد و وقتی برایش می‎گفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که می‎گفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتاب‎های شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتاب‎ها را می‎داد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی اداره‎ی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و این‎ها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن می‎داد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچه‎ها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمی‎دانم یک چیزی شعر می‎گوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرف‎های گنده ای زده بود عین حرف‎های تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمی‎دانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمی‎دانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم می‎خواست به رویش می‎آوردم و یقه اش را می‎چسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرف‎های انسانی تحویلم می‎داد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش می‎دادی ور می‎آمد و نمی‎شد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمی‎شد که نمی‎شد که نمی‎شد و به جای این حرف‎ها و به جای دل سوزی‎های گیتی و این بیمارستان بازی‎ها باید ولش می‎کردیم راحت دراز می‎کشید و می‎مرد و همین و از این حرف‎ها.

بعد از این‎ها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمی‎دانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمی‎دانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم می‎دانست بی فایده است چون هر وقت می‎خواستیم راجه به این‎ها حرف بزنیم فقط می‎گفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر اداره‎ی ما که باید ولش می‎کردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرف‎ها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتاب‎های گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم می‎دید که من مرتب جان می‎کنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش می‎گرفت.

بعد که برگشتم دیدم این طور نمی‎شود و رفتم سراغ یک بابایی که  توی اداره‎ی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم می‎خواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمی‎شود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمه‎ی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق می‎زدم و تکه تکه یک جاهایش را می‎خواندم.

از همین حرف‎ها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرف‎ها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفه‎ها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادف‎های ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف می‎زنیم و گفتم دارم هملت را می‎خوانم که بقیه‎ی حرف همه اش هملت بود که نمی‎دانم توی هملت قضیه‎ی انتقام و این بازی‎ها اصلاً مطرح نیست و نمی‎دانم فلان و بهمان گفتم که این‎ها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت می‎نویسم چون تو حالیت می‎شود خلاصه می‎گفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمی‎دانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا می‎کردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمی‎توانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم می‎خواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم می‎گفتم تو که شعورت نمی‎رسد و خلاصه نمی‎دانم از همین حرف‎ها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد.

تا سه شنبه نزدیکی‎های غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمی‎دانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها می‎رود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون می‎دانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمی‎آمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش.

کاش این قضیه‎ دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرف‎ها را هم نمی‎شود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت می‎شد یعنی درست نمی‎دانم.

خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم می‎خواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبه‎های بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم می‎خریدم فکر می‎کردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری می‎آمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم می‎زنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابان‎ها نبود فقط یک سپور بود که در خانه‎ها را می‎زد و سطل خاکروبه‎ها را می‎گرفت و پشتش به ما بود.

پرسید چه کار می‎کنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها  و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراح‎های قدیمی‎یعنی من آن جا بودم که جنازه‎ی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرف‎ها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس می‎کردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی می‎گفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که می‎خواستم بزنم نمی‎توانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمی‎دانم عین جر زدن بود می‎دیدم تنها ماندم یعنی قضیه‎ی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیه‎ی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش می‎کردند باید همه را ول می‎کردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد می‎زدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش می‎دادم و می‎خواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمی‎خواهم دیگر دوست‎هایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست.

خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم می‎خواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و می‎فهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی می‎دانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرف‎ها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت می‎نوشتم حالیت می‎شد ولی بعد یادم رفت.
 

 



:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1201
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد